سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رخ عیان کن مه جبین فاطمه...

برای عوض شدن حال و هوای وبلاگ یک حکایت از کلیله و دمنه رو به زبان ساده آوردم.

آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت.

صد من آهن داشت که در خانه ی دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.

اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.

بازرگان روزی به طلب آهن نزد او رفت.

مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهاده و مراقبت تمام کرده بودم

اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد .

بازرگان گفت راست می گویی؟؟؟!!!

موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او بر خوردن آن قادر است .

دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.

پس گفت: امروز به خانه ی من مهمان باش.

بازرگان گفت: فردا بازآیم.

رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.

چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.

بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودک می برد.

مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است. چگونه می گویی عقاب کودکی راببرد؟

بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد

 عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟

مرد دانست که قصه چیست گفت آری موش نخورده است!

پسر بازده و آهن بستان.

هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن کریم و بخشنده باشی

 ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.


ارسال شده در توسط صدای سخن عشق